قصههای دوران کودکی ما بهمون یاد دادن همیشه قهرمانها آخر داستان زنده میمونند و پیروز میشن.با این وجود، بازیهای رایانهای به ما یاد دادن همیشه راه پیروزی از مسیرهای آسون نمیگذره.گاهی باید برای پیروزی و رسیدن به هدفی که دنبالش میگردیم فداکاری کنیم.گاهی باید برای دستیابی به آرمانهایی که براشون میجنگیم دیگران رو فدا کنیم…بازیهای رایانهای به ما یاد دادن همیشه آخر هر داستان، پایان خوشی منتظر ما نیست.بعد از مدتها با سری مقالات Top 10 برگشتیم و میخواهیم به غمانگیزترین مرگهای بازیهای کامپیوتری نگاه ویژهای کنیم.
هشدار اسپویل :حتی دیدن یک تصویر یا خوندن یک عنوان در این مقاله میتونه کل داستان یک بازی رو برای شما اسپویل کنه؛ پس بعد از خوندن نام بازی، اگه تجربش نکردید میتونید به سرعت ادامه مقاله رو مطالعه کنید و از اون بخش بگذرید.
10 – Call of Duty MW2 (Ghost)
چه کسی پیدا میشه که سری Call of Duty رو با مرگ غمانگیز Ghost به یاد نیاره؟ بدون شک ارتباط با کاراکتر Ghost اونم در بازی که هیچ کات سینی نداره و روایتهاش صرفا کوتاه و مختصر هست به شدت سخته.شرکت Infinity Ward با نهایت هوش و ذکاوت، ارتباط روحی شدیدی بین کاراکتر Ghost و گیمر ایجاد میکنه و در نهایت با زدن تیر خلاص بر پیکر گیمر، یکی از غمانگیزترین صحنههای تاریخ COD رو رقم میزنه.چی باعث شده Ghost در این مقاله جزو غمانگیزترین مرگهای بازیهای کامپیوتری به حساب بیاد؟ خودم هم درست دلیلش رو نمیدونم! شاید عجیب بودن داستان همین باشه؛ ما خودمون هم نمیدونیم چرا عاشق کاراکتر Ghost شدیم.شاید در کودکی به دلیل ماسک فوقالعاده خفنش بود.شاید در نوجوانی بخاطر صدا و جنتلمنی بینظیرش و شاید در جوانی به دلیل فداکاری که در حق ما انجام داد.هرچی بود یا نبود، مرگ Ghost به دست Shepherd اونم در مقابل چشمهای Roach و کاپیتان Price که پشت خط بود، تیری در قلب گیمرها بود که هیچوقت جاش از بین نمیره.10 دقیقه گیمپلی برای توصیف داستان زندگی و شخصیت پردازی Ghost کافی بود تا ما عاشقش بشیم.وقتی Roach زخمی شده بود و جایی برای رفتن نداشت، وقتی گروه گروه دشمن از همه سمت بهمون تیر اندازی میکردن و Ghost حاضر نبود مارو ول کنه، شاید دلیل محکمی بر این علاقه وصف نشدنی باشه.خشم و دردی که بعد از مرگ “روح” درون ما ایجاد شد، بعد از انتقام Soap از شپرد به لذت بیانتها تبدیل شد! گرگی به نام Simone Riley AKA Ghost مرد اما صدای زوزش تا ابد در گوش کاپیتان پرایس باقی موند.بدون شک سایمون رایلی نماد شجاعت و فداکاری در بین هواداران بازیهای شوتر باقی خواهد موند؛ هرچند که حضورش در صنعت گیم به یک بازی کامل هم نکشید…
9 – Gears of War 3 (Dom)
دامینیک، دوست دوران بچگی مارکوس فینکس معروف…سری Gears of War همیشه مرز مهمی بین احساسات و خشونت تعیین کرده که به بازیکن اجازه نمیده هروقت که وقتش نیست از این مرز رد بشه.شاید تجربه کامل سری Gears of War برای کاربران PC به راحتی میسر نبوده اما قطعا نقش مهمی در شکلگیری داستان نسخههای اول، چهارم و پنجم و حتی داستان نامگذاری پسر مارکوس داشته.مضاف بر اینکه دیر یا زود بازسازی نسخههای کلاسیک Gears of War برای PC عرضه میشه که احتمالا بعد تکمیل پروژه The Master Chief Collection به سرانجام میرسه.داستان بازی Gears of War یک داستان حماسی، داستان Gears of War 2 روایتی تراژدی و قصه نسخه سوم رسیدگی به سرانجام ماجراجویی کاراکترهای بازیه.سرانجامی که برای Dom به تلخترین شکل ممکن تموم میشه.Dom بعد از مرگ همسرش در نسخه دوم به دست لوکاستها، وارد بعد جدیدی از زندگی خودش شد؛ زندگی که در اون چیزی برای از دست دادن نداشت و تنها پشتوانه گرمش دوستان و هم رزماش بودن.نکته غمانگیز بودن مرگ Dom در همین جمله قبلیه.تنها دلیلی که Dom بخاطرش به زندگی ادامه میداد و مبارزه میکرد دوستاش بودن.تصور اینکه تنها روزنه امیدش رو در این زندگی از دست بده برای Dom غیر ممکن بود؛ تا جایی که تصمیم گرفت خودش رو فدا کنه اما شاهد مرگ آخرین عزیزانش در این دنیا بی رحم نباشه.جالبه که شوخ طبعیش رو حتی هنگام فداکاری علنی هم از دست نمیده.Dom اولین هم رزم، اولین برادر و اولین دوست مارکوس در این دنیا بود به طوری که نام پسرش هم بر این اساس انتخاب میکنه.مرگ Dom باعث شد شخصیت مارکوس فینکس به قبل و بعد از مرگ Dom تقسیم بشه.راستش بعد از مرگ این شخصیت که از طعم فداکاری بود، در گوشهای از قلبم براش خوشحال هم شدم.چرا باید تو دنیایی که فقط خون و خونریزی در اون وجود داره زندگی کنه؟ چرا هر روز باید شاهد مرگ دوستان و بچههای بیگناه دور و برش باشه؟ Dom از این دنیای کثیف و عذابآور رها شد تا بالاخره بتونه به همسرش برسه…درست فهمیدید، Dom بالاخره تونست Maria رو پیدا کنه…
8 – GTA San Andreas (Big Smoke)
گاهی گذشته، حال یا آینده یک شخصیت منفی چنان روی ما تاثیر میذاره که خلاف جریان رودخونه حرکت میکنیم! تصور اینکه مرگ یک آنتاگونیست و آدم عوضی برای یک فرد دردناک باشه واقعا فقط از یک گیمر برمیاد.اینکه چطور درون پوست و خون یک کاراکتر منفی وارد بشی و دلایل این کارهاش رو بفهمی.ویدیو گیم مثل سریالهای ترکی نیست که شخصیتهای بدش بدون هیچ دلیلی نخوان سر به تن شخصیتهای اصلیش نباشه! پشت هرکار شخصیتهای منفی دنیای ویدیو گیم گذشته تاریک و دردناکی وجود داره.اگه اینطور نباشه، قطعا ته دلش نمیخواد چنین کاری رو انجام بده.بازی GTA SA فرق دشمن خوب و دشمن بد رو به ما نشون میده! دشمن بد میتونه Ryder باشه که نقشه قتل مادر مارو میکشه و برای به پول و مواد رسیدن تمامی دوستاش رو قربونی میکنه.دوست خوب هم مثل Big Smoke که تمام عمرش برای گروهش جنگیده و عاشق C.J هست؛ اما طمع پول و زور پلیس باعث میشه ناخواسته راه خیانت رو در پیش بگیره.Big Smoke سعی میکنه از ابتدا تا انتها بازی GTA San Andreas کمترین آسیب ممکنه رو به شما بزنه و گاها باعث نجات جون شما هم میشه اما به قول گیمرها، این خیانتکارها هستن که آخر قصه میمیرن! مرگ و تیرباران شدن Big Smoke توسط C.J در انتهای بازی GTA SA شاید غم انگیز نباشه، اما زانو زدن و گریه C.J برای رفیق دوران بچگیش که ناخواسته راه اشتباهی رو انتخاب کرده قلب هرکسی رو به درد میاره.Big Smoke در آخرین لحظات عمرش پول رو از دستاش رها نمیکنه اما میدونه که قراره پول رو برای همیشه با خودش به گور ببره.زانو زدن C.J بعد از کشتن دشمنش مارو یاد قصههای شاهنامه و قتل اسفندیار توسط رستم میندازه.اسفندیاری که توسط پدرش برای کسب ثروت و مقام تحریک میشه درحالی که خودش در باطن قصد قتل رستم رو نداره…
شاید همه مرگهای این لیست نتونستن باعث اشک ریختن من بشن اما مرگ تاچیبانا در بازی Yakuza 0 تونست اینکارو با من بکنه.جالب و خنده داره که بدونید خود شخصیت Tachibana شاید پشیزی برای من اهمیت نداشت، اما سکانس و داستان غمانگیزی که بعد از مرگ این شخصیت اتفاق میفته قلب سنگ رو هم از جا میکنه.داستان Yakuza 0 حول شخصیتهای Makoto Makimura و Tachinbana میچرخه.دختری که Makimura نام داره در دوران نوجوانی با برادرش یعنی تاچیبانا و مادرش زندگی میکرده.اما Tachibana برای رسیدگی به کارهای شخصیش خوانوادش رو رها میکنه.بعد از جدا شدن Tachinbana مادرش روزهای سختی رو سپری میکنه تا جایی که در مقابل چشمان دخترش، خودش رو از طناب دار آویزون میکنه.حالا دختر قصه دردناک ما یعنی Makimura بدون هیچ کسی در این دنیا به دل خطر میزنه تا برای یک بار هم که شده برادرش رو در آغوش بگیره. Makimura در این راه مورد آزار و اذیت گروه شخصی به نام Oda قرار میگیره و بر اثر شوکی که این آزار و اذیت بهش میده قدرت بینایی خودش رو برای همیشه از دست میده. اما حتی چشمان کور هم نمیتونه Makoto رو از هدفی که دنبالش میگرده دور کنه. توضیح دادن داستان طولانی و دراماتیک Yakuza 0 خودش یک مقاله جدا میطلبه.بعد از دهها چپتر جستجو برای پیدا کردن همدیگه سرانجام Makoto با چشمانی کور موفق میشه جنازه بی جون Tachibana رو لمس کنه.امکان نداره که بعد از شنیدن دیالوگهای Makoto وقتی Tachibana رو در آغوش گرفته قلبتون به درد نیاد.دیالوگهای Makimura در این صحنه مثل نمکی میمونه که ذره ذره روی قلب زخم خورده گیمر پاشیده میشه تا کنترل اشکهای خودش رو از دست بده.دردناک بودن قضیه زمانی به اوج میرسه که در اواخر بازی میفهمیم این دو چه علاقه و اشتیاقی به یک بار دیدن همدیگه دارن؛ تا جایی که Tachibana میدونه که قرار نیست خیلی دووم بیاره و میخواد برای یک ثانیه هم که شده خواهرش رو در آغوش بگیره…
سری بازیهای Telltale خصوصا بازیهای The Walking Dead رو همیشه با تصمیمات سختی که مجبور به گرفتنشون میشدیم میشناسیم.یکی از سختترین تصمیمهای کل سری The Walking Dead استودیو Telltale Games، مربوط به اپیزود آخر فصل دوم بازی هست.رسیدن به این مرگ غمانگیز به ما بستگی داره.اینکه تصمیم بگیریم بین Kenny و Jane یکی رو انتخاب کنیم.ممکنه با انتخاب Kenny و کشتن Jane شاهد این مرگ غمانگیز نباشیم؛ اما با کاری انجام ندادن میتونیم کاری کنیم Jane به کشتن Kenny ادامه بده.Kenny، آخرین میراث فصل اول مردگان متحرک و آخرین دوست Lee بود که هنوز زنده بود.شخصیت پردازی Kenny از همون فصل اول هم به بهترین شکل ممکن صورت گرفت و همیشه پردازشهای مهمی روی ابعاد این کاراکتر صورت میگرفت.مرگ همسر و بچههای این کاراکتر در مقابل چشمانش یکی از این روایتها بود.تماشا Jess که درحال خفه کردن نزدیکترین دوست Clementine که از روز اول رستاخیز مردگان در تلاش بوده ازش محافظت کنه برای همه ما دردناکه.وقتی گلوی Kenny کله شق قصه ما توسط Jane با بدنش یکی میشه!
5 – Life is Strange 1 (Chloe Price)
بعد از بازیهای Telltale Games از موردعلاقهترین بازیهای داستان محور من سری Life is Strange هست.این سری بدون هیچ گیمپلی پیچیده و گرافیک فوقالعادهای، چالشهای زندگی که ممکنه پیش رو هر شخصی اتفاق بیفته رو به نمایش میذاره.از مشکلاتی که هر دبیرستانی در مدرسش ممکنه تجربه کنه تا مسائل نژاد پرستی و حتی چالشهای یتیم شدن که هر بچهای ممکنه باهاش روبرو بشه.بازی Life is Strange ضمن توجه به تمام این موارد، داستان دوستی دو دختر نزدیکتر از خواهر به همدیگه رو روایت میکنه.داستان از جایی شروع میشه که دختری به نام Max توانایی سفر در زمان رو در خودش میبینه.وقتی درحال شستشوی صورتش در دستشویی دبیرستان هست، با نبرد دو فرد به نامهای Nathan و Chloe مواجه میشه.در این دعوا Nathan به Chloe شلیک میکنه و Max هم از ترس و ناخواسته زمان رو به عقب برمیگردونه و جون Chloe رو نجات میده.از همینجاست که داستان پیچیده و عجیب و غریب Life is Strange شروع میشه.Max در کابوسهاش طوفانی رو میبینه که درحال بلعیدن Arcadia Bay هست و میدونه که یک روزی این کابوس به حقیقت تبدیل میشه.در اواخر بازی میفهمیم که این طوفان، درواقع نتیجه دستکاری زمان هست.نتیجه دستکاری سرنوشتی که از قبل نوشته شده.برای درست کردن این طوفان، باید به اولین جایی برگشت که از این قدرت استفاده شده، یعنی صحنه نجات جون Chloe…شما در انتهای بازی Life is Strange باید بین جون تمامی مردم Arcadia Bay و جون بهترین دوستتون Chloe یکی رو انتخاب کنید.انتخاب برای من که جون دهها بچه و خانواده بیگناه رو در Arcadia Bay میدیدم زیاد سخت نبود.من Chloe رو فدا کردم، اما بدون شک قیافه Max بعد از این انتخاب، همون چهره من بعد از فدا کردن Chloe بود.گذشتن از رفیقی که تمام لحظات بازیو باهاش گذروندیم و تک تک غم و شادیهارو باهاش قسمت کردیم برای من دردناک بود.اما اینکه Chloe چطور التماس میکرد Max اونو برای نجات شهر فدا کنه واقعا دردناکتر از خود عمل بود.دختری که در زندگیش رنج کشید و برای رها شدن از این زندگی به دوستش التماس میکرد…
– منو هیچ وقت فراموش نکن مکس…
– هرگز…
4 – Batman Arkham City (Joker)
جوکر…چه کلمهای میشه در وصف این شخصیت به کار برد؟ قاتل؟ دیوانه؟ رنج کشیده؟ درواقع هیچ کلمهای برای وصف جوکر مناسب نیست.جوکر دلقک عذاب کشیدهای است که بخاطر درد رخنه شده درون قلبش تصمیم میگیره دیوانگی رو به زندگی منطقی و جدی ترجیح بده.شاید دلیل این کار این باشه که دیوانه ها آزادن هرکاری دلشون میخواد انجام بدن، از کسی دستور نمیگیرن و مهم تر از همه، خودشون قوانین خودشون رو وضع میکنند…استودیو بازیسازی Rocksteady کاری رو انجام داد که به نظر نمیرسید بعد از جوکر هیث لجر کسی بتونه تکرارش کنه.راکاستدی با قلم خودش، جوکر دیوانه، قاتل و دلقک خودش رو خلق کرد.بعد از تزریق تایتان در اواخر بازی Batman Arkham Asylum، جوکر مریض میشه؛ مریضی که سرانجامی جز مرگش نداره.این کاراکتر همونطور که به زندگی علاقه چندانی نداره، اما مردنش به این شکل براش غیر قابل توجیحه.همونطور که در Batman Arkham Knight میبینیم، بزرگترین ترس جوکر مردن یا بتمن نبوده، بلکه بزرگترین ترسش فراموش شدن توسط مردم بوده.جوکر تمامی این قتلها، فلج کردنها و دزدیها رو به یک دلیل واحد انجام میداده، یعنی معروف شدن مثل بتمن.جوکر وقتی میدیده بتمن به صورت ابرقهرمان بر سر زبونها افتاده تصمیم گرفت در نقش ضد قهرمان به شهرت بتمن برسه؛ با وجود اینکه تبدیل شدنش به جوکر خود روایاتی عجیب و متفاوتی داره.شاهد مرگ جوکر بودن، شاید به دردناکی اشک پدر باشه…امری که کمتر اتفاق میفته و بیشتر تصور میشه.کشتن جوکر، ریسکی بود که Rocksteady به جون خرید.جوکر لبخند زد و خندید. به دنیا و اطرافش خندید.به بازیهای زندگی و مرگ مردم اطرافش خندید.جوکر با کشتن جیسون تاد، تالیا و همسر گوردون خندید.جوکر با فلج کردن باربارا گوردون خندید.لبخندی که حتی بعد از مرگ هم از صورت آقای غیر جدی جدا نشد!
” میخوای یچیز واقعا خنده دار بشنوی؟ حتی بعد از تمام کارهایی که کردی، بازهم میخواستم نجاتت بدم… ”
خیلی مسخرست که یک عمر در زندگی به مبارزه و تلاش برای زنده موندن بپردازید و در نهایت به دست یک ویروس کشته بشید نه؟ این دقیقا همون بلایی هست که بر سر قهرمان نسخه دوم Red Dead Redemption میاد.آرتور مورگان، بزرگ شده توسط Dutch و برادر قسم خورده John Marston، دقیقا همون چیزی در انتظارشه که بر سر برادرش میاد.اعتماد واژهایه که زیاد برای مردم رنج کشیده معنا نداره…درست زمانی که فکر میکنید تمومی مشکلات زندگی جلوی پاتون سبز شدن و نیاز به کمک کسی دارین، میبینین که نزدیکترین کسایی که میشناختید هم در این راه علیه شما لشکر کشیدن.همینجاست که میبینید جز افراد انگشت شمار کسی رو دور و بر خودتون ندارین.اون گرگی که در خواب دور و بر خودتون میبینید شاید نتیجه اعمال بد خودتون در بازی باشه، اما نماد اطرافیانی هست که با لبخند به فکر مکیدن خون شما در هر زمان ممکن هستن.آرتور مورگان با شخصیتی پست بزرگ شد اما درست وقتی که میفهمه به دست یک بیماری کشته میشه جهان براش معنای جدیدی پیدا میکنه.اینکه دنیا چقدر کوچیکه…اینکه چطور یک انسان با تمامی تلاشهایی که در طول زندگی میکنه به راحتی از این دنیا میره و یک دونه از اندوختههاشو با خودش نمیبره.اینکه مهمترین دلیل زندگی، خوشحال کردن بقیست و کشتن و کشتن و کشتن ارزش این دنیا رو نداره.آرتور وقتی به این حقیقت پی میبره که دیر شده و چیزی جز جای یک گلوله روی پیشونیش باقی نمونده…اما حتی اگه در طول عمر آرتور، کار خوبی هم انجام داده باشین؛ آرتور با نفس کشیدن و نگاه به افق میفهمه که یک عمر برای افراد اشتباهی میجنگیده.و گرگی که در همین نزدیکی است…
2 – Call of Duty Modern Warfare 3 (Soap MacTavish)
جنگ خیلی بده…دیدن خسارات و چیزهایی که میتونه جنگ از شما بگیره تقریبا وقتی داخلش نباشیم ممکن نیست.شرکت Infinity Ward در آخرین لحظات تنفسهای قدرتمند خودش اثری رو خلق کرد که به جرئت بهتر از هر بازی در تاریخ میتونه زوایای جدیدی از جنگ رو به شما نشون بده.اینکه جنگ فقط کلاشینکف و تیر و شلیک و کشتن نیست؛ بلکه جنگ دلیلی برای از بین رفتن خانوادهها، کودکان، آیندهها و رویاهای شیرینه.جنگ سندی برای نابودی انسانیت و پافشاری بر غرایز حیوانیه.این آخرین عقایدی است که در ذهن Captain Price از جنگ باقی میمونه.کاپیتان پرایس در این راه با صدها سرباز همراه شد و مکتاویش 98مین تکه پازل از بین رفته این جنگ بود…دقیقا وقتی که سوپ در مقابل چشمان پدر خونده خودش یعنی پرایس درحال جون دادنه و موسیقی متنی که نواخته میشه بازیکن زوایای دیگه جنگ رو هم با گوشت و خونش درک میکنه.در نهایت جایی که پرایس کلتی که مکتاویش در MW2 بهش داده بود رو روی جنازش میذازه، دقیقا لحظهایه که چیزی جز اشک و تنفر برای شما از لغت جنگ باقی نمیمونه.پرایس جنگی رو با Makarov شروع میکنه، اما این نبرد به قیمت کشته شدن تک تک اطرافیانش در این راه ختم میشه…
– مگه نشنیدی پرایس؟ جنگ تموم شده.
– جنگ من با تو ادامه داره و با مرگ تو تموم میشه…
1 – The Walking Dead Season 1 (Lee)
ممنونم که تا اینجا با مقالهای که با سراسر احساس نوشتم همراه بودین.اینجا برای غمانگیزترین مرگ این لیست نمیخوام چیز اضافهای بنویسم.مرگ Lee در مقابل چشمان Clementine، مثل مرگ پدر در مقابل چشمان دخترش بود.Lee در فصل اول بازی The Walking Dead زندگی رو برای دختر بچهای که دنیای جدید براش غیر قابل درک بود معنا کرد؛ اما با مرگش، لغت زندگی سالم به کثیفترینحالت ممکن تبدیل شد.دختر بچه قصه ما مجبور شد پدرش رو برای از بین بردن یا نبردن واژه انسانیت با دستای خودش از بین ببره.با اینکار موجب شد معنای زندگی کماکان برای Lee تعریف بشه و با تبدیل نشدن به یکی از زامبیها برای همیشه سمبل شجاعت و فداکاری باقی بمونه.دختر بچه قصه ما دیگه شبی رو بدون فکر کردن به Lee نمیخوابه؛ گویا صدای تیر شلیک شده به پدرش، به لالایی خواب هر شبش تبدیل شده…
ان شاء الله یا اللهُ یا رَبِّ یاحَیُّ یا قَیّوم یاذَالجَلالِ وَالاکرام اَسئَلُکَ بِاسمِکَ اَلعَظیم اَلاَعظَم اَن تَرزُقََنی رَزقاً حَلالاً طَیِّباً بِرَحمَتِکَ الواسِعَه یااَرحَمَ الرّاحِمِین.